دیشب از مهمانی که برگشتم کتاب پنج داستان را برداشتم. نازک با جلد خاکستری و قرمز عکس جلال آل احمد رویش. کتاب های جلال به خصوص مدیر مدرسه نون والقلم و خسی در میقات پتانسیل بالایی برای فهم مسائل ی و اجتماعی امروز دارند. کتاب را تمام کردم یک فیلم و بعد خواب. هوا گرم بود و پتو بی خاصیت. زیر پاهایم انداخته بودم تا گرمم نشود. صدای جشن از نزدیک می آمد. جشن غدیر. و اعصابم خورد. البته نه به خاطر صدا. این جور هنجارشکنی ها بیشتر مرا کلافه می کرد. خواننده ی پاپ دعوت کرده بودند. البته دعوت که نه از هم شهری ها بود. از آن زیرزمینی ها. موسیقی را نفی نمی کنم ولی چنین کاری در جشن غدیر اصلا درست نیست. همه چی زیر سر شهرداری است. در این زمینه ها خوب عمل نمی کنند. به خود می پیچیدم و اصلا خوابم نمی برد. در فکر. « باید تبر وردارم و بند و بساطشونو بریزم به هم بی خاصیتای کم عقل» وقتی از این جور اتفاقات می افتد خیلی فکر و خیال می کنم. متن موسیقی چندان واضح نبود ولی مذهبی به نظر نمی رسید. آن هم با آن دست زدن ها و سوت کشیدن های بی مورد. به خصوص خانم های عزیز. سوت که چه عرض کنم. جیغ می زدند. خلاصه مارا بی خواب کردند و فکر و خیال هم الی ما شاء الله. صبح زود باید بیدار می شدم. البته که صدا قطع شد ولی من همچنان بی خواب والسلام

پ. ن. می دونم پایانش خیلی ضایع بود ولی خب هیچ جوری نمی تونستم تمومش کنم. ببخشید دیگه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کامپیوتر پرسش - آموزش رایگان کامپیوتر فرزند و والدین علم و دانش باغ سپیدار كافي نت شتاب Danielle یک وبلاگ برای شنیدن حرف دل emohtava باربری زعفرانیه - اتوبار زعفرانیه کهربا فان